...ᶤᶠ ᶤ ᶜᵒᵘˡᵈ ᶠˡʸ



 

من دستانم را دراز کردم و عاجزانه از تو خواهش کردم که دستانم را بگیری. تو همیشه همان جا می ایستادی و نگاه می کردی که چگونه موهای من در هوا می رقصند و تو تنها و تنها آن نیشخند آزاردهنده را تقدیدم من می کردی. زمانی که دستانمان در کنار یکدیگر جا می گرفتند من نفسهایم درون سینه ام حبس می شدند تا زمانی که تو بروی و مرا با تمام کمبود های تنها بگذاری. من دوست داشتم زمانی که سرت را بر روی میز می گذاشتی و چشمانت را می بستی در گوشه بنشینم و به چهره ات نگاه کنم که انگار غرق در خواب منتظر غریق نجاتی هستی که از منجلاب خواب بیداری نجاتت دهد و در آغوشت بکشد. گاهی به قدری بی پنهاه می شدی که من دوست داشتم همان گوشه کنار تختت بنشینم و تا سقوط خورشید از آسمان به چشمان غم زده ات خیره شوم. من همیشه دلم تو را می خواست در کنارم. زمانی که از زمین و زمان بیزار بودم و ادعا می کردم که تنهایی را می خواهم از گوشه ی چشم به موهایت نگاه می کردم که همیشه مرتب بودند و من می خواستم همان طور کوچک ترین ویژگی هایت بر روی من تاثییر می گذاشتند من نیز بر روی تو تاثییر می گذاشتم. دلم هنوز هم همان قرار های پنهانی را می خواهد که کنار یکدیگر بر روی نیمکت های پارک می نشستیم و از هر چیزی صحبت می کردیم به غیر خودمان و احساساتی که در درون دیواره های قلبمان سرکوب شده بودند. من نمی دانستم ولی آن روز ها انگار که تنها تو بودی که مرا از خانه به بیرون می بردی و تنها تو بودی که مرا به خنده دعوت می کردی. تنها تو بودی که دلم می خواست صدایش را از پشت آن قلب و احساساتش بشنوم و برای یک باز هم که شده دستی بر روی صورتش بکشم. من تمام مدت آنجا و اینجا به دنبال تو کشیده شدم و کشیده شدم تا زمان حال که در مقابلت زانو زدم و تو یک هیولا از آب درآمدی. من دستانم را دراز کرده ام برای کمک ، کمکی که از تو خواستم و تو تنها با آن نگاه های بی مفهوم به صورتم خیره شدی. می دانی که من همیشه کمکی بیشتر و بیشتر از مقداری می خواستم و تنها جمله ای که به زبان می آوردم آن بود که من تنها دست و مقدار کمی کمک می خواهم که غصه هایم را فراموش کنم. ولی تو حالا اینجایی و می بینی که تمام آنها از بزر و دانه ی دروغ کاشته شده بودند و من به کمکی بیشتر از آن مقدار نیاز داشتم. و حالا که مه چیز را باید برایت بازگو کنم زبانم می گیرد و تو خنده هایت را نمی توانی کنترل کنی. و بارها و بارها با چشمانی که نمی توانم غم و اندوه درونشن را بخوانم در مقابلم ایستاده ای و هیچ حرفی نمی زنی. به من نگاه می کنی ولی انگار به جسمی پوچ و بی ارزش نگاه می کنی. و آن دستی را که برای کمک به سمتت دراز کرده بودم را زیر پاهای تنومندت له می کنی. و لحظه ای بعد این جسد من است که در زیر خاک مرطوب قبرستان دفن و سال ها بعد استخوان هایم هستند که دفن می شوند و هیچ گاه از آن بیرون نمی آیند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پمپ شناور های موجود در بازار ایران مقالات و نظریات علی سایگانی مهاجرت پایگاه تحقیقاتی وصایت زیست شناسی متوسطه اول اندیشه و قلم ردپای یک انسان مرکز مطالعات فائق عالم و آدم دپارتمان پژوهشی سفیر